شهدای گمنام دانشگاه
اوایل دانشگاه بود، حاج حسین یکتا بهمون گفتن: نذارید شهدای دانشگاتون غریب بمونن. حداقل هر روز که میرید دانشگاه یه سری بهشون بزنید و فاتحه بخونید.
ما هم با رفقا یا تنهایی این کارو انجام میدادیم. خلاصه تا جایی که در توان داشتیم، هوای شهدارو داشتیم و تنهاشون نذاشتیم، البته در ظاهر...
چون این شهدا هستن که هوای مارو دارن... مثلاً قرارامون سر مزارشون بود و ...
خلاصه گذشت تا سال آخر و آخر کار، و ما مشغول پایاننامه شدیم و به جایی رسیدیم که کار قفل کرد...
تلاش و تلاش و تلاش...
اما نشد...
تا اینکه رفتم دانشگاه، سر مزار شهدای گمنام...
باهاشون حرف زدم و ازشون کمک خواستم (بین خودمون بمونه، میخواستم امتحانشون کنم...!)
بعدش رفتم پیش استاد، و بعد از دقایقی در کمال ناباوری، مدل Run (اجرا) شد.
و من مات و مبهوت به صفحه لپتاپ چشم دوخته بودم و به فکر قرارم با شهدا ...
استاد هم خوشحال...
موقع برگشت رفتم سر مزارشون...
.
.
.
شهدا دَمِتان گرم، باز هم مرام گذاشتید...
خوشا به سعادتتان که عند ربهم یرزقون هستید...
شهدا شرمندهایم....
- ۹۴/۰۶/۱۷