بندگی کن
- ۹ نظر
- ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
اوایل دانشگاه بود، حاج حسین یکتا بهمون گفتن: نذارید شهدای دانشگاتون غریب بمونن. حداقل هر روز که میرید دانشگاه یه سری بهشون بزنید و فاتحه بخونید.
ما هم با رفقا یا تنهایی این کارو انجام میدادیم. خلاصه تا جایی که در توان داشتیم، هوای شهدارو داشتیم و تنهاشون نذاشتیم، البته در ظاهر...
چون این شهدا هستن که هوای مارو دارن... مثلاً قرارامون سر مزارشون بود و ...
خلاصه گذشت تا سال آخر و آخر کار، و ما مشغول پایاننامه شدیم و به جایی رسیدیم که کار قفل کرد...
تلاش و تلاش و تلاش...
اما نشد...
تا اینکه رفتم دانشگاه، سر مزار شهدای گمنام...
باهاشون حرف زدم و ازشون کمک خواستم (بین خودمون بمونه، میخواستم امتحانشون کنم...!)
بعدش رفتم پیش استاد، و بعد از دقایقی در کمال ناباوری، مدل Run (اجرا) شد.
و من مات و مبهوت به صفحه لپتاپ چشم دوخته بودم و به فکر قرارم با شهدا ...
استاد هم خوشحال...
موقع برگشت رفتم سر مزارشون...
.
.
.
شهدا دَمِتان گرم، باز هم مرام گذاشتید...
خوشا به سعادتتان که عند ربهم یرزقون هستید...
شهدا شرمندهایم....
ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدا را، نقاره میزند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟!
جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس
آنجا که خادمینش از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند با بالِ نازِ طاووس
خورشید آسمانها در پیش گنبد او
رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس
رویای ناتمامم، ساعات در حرم بود
باقی عمر اما افسوس بود و کابوس
وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا
زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس...
سید حمیدرضا برقعی
عیدتون مبارک
باز هوای حرمت، حرمت آرزوست
سلام
دو روز قبل یه ویروسی اومده بود تو بدن ما و ما رو خونهنشین کرد، ما تا صبح طاقت آوردیم (سختترین شب عمرم) و دیروز صبح رفتیم دکتر (جسارت نشه، ولی بنده هیچ اعتقادی به پزشکای مدرن امروزی ندارم، ولی چون نوبت گرفتن از دکتر طب سنتی زمان میبرد، خلاصه اجباراً رفتیم درمانگاه دانشگاه خودمون، چون خلوت بود) خلاصه یه سرم و آمپول نوش جان کردیم، و کلی قرص بهمون دادن و گفتن تا شب حتماً خوب میشی...
بنده کلاً اعتقادی به قرص ندارم، قرصها رو نخوردم (چون ربطی به درد من نداشتن!)
شب شد و من همچنان در همان ویروس بودم که شب همسر جان زحمت کشیدن رفتن پیش دکتر طب سنتی و بجای بنده شرح حال دادن! و دارو برام آوردن (داروهای طبیعی) با یه کاغذی که نحوه مصرف رو توضیح داده بود. داروها رو استفاده کردم ساعت 12 شب بود همینجوری به سرم زد نسخه رو نگاه کنم دیدم نوشته:
درمان به اذن خدا
با دیدن این جمله یه حس آرامشی گرفتم که نگو و الحمدلله به 5 ساعت نکشید که حالم خوب شد.
خدایا شکر بخاطر نعمت بزرگ سلامتی.
به اذن خدا نوشت:
مگر میشود بدون اذن او بنده تا شب حتماً خوب شوم، انگار یادت رفته شما فقط وسیلهای و درمان از اوست.
کنار دریا کجاست؟
جایی که آنجا همه با هم خواهر و برادریم!!! چیزی شبیه بهشت!!! که پوشش و حجاب برایش معنایی ندارد چون اینجا دریاست دیگر...
جایی شبیه اروپای امروزی، بلکه پیشرفتهتر از آن، که رسماً دست اروپا و اروپازادگان را از پشت بستهست!!!
جایی که هزینهی گرفتن یک عکس "من الان یهویی دریای شمال" میشود تمام حیا و عفاف دختران سرزمینم...
.
.
.
من کنار این دریا را دوست ندارم...
من برای عوض شدن حال و هوایم نیازی به آب این دریا ندارم؛ من آب علقمه میخواهم، شش گوشه میخواهم تا آرام شوم...
السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا قمر العشیرة
خاطرهنوشت: به اجبار فامیل رفتیم دریا، بدجور حالمان گرفته شد. هر چند تا میتوانستم تذکر دادم، ولی به معنای واقعی حالم بد شد و دلم خون.
عیدتان (ولادت حضرت فاطمه معصومه - روز دختر-) مبارک با تأخیر...
قال الصادق (ع):
برُّوا آبائَکُمْ یَبُرُّکُمْ أبْناوُکُمْ وَ عَفُّوا عَن نساءِ النّاسِ تُعَفُّ نِساوُکُمْ.
به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی نمایند و از ناموس دیگران چشم پوشی کنید تا دیگران از نظر کردن به ناموس شما خودداری کنند.
«وسایل الشیعه، ج 14، ص 79»